سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 12
  • بازدید دیروز: 58
  • کل بازدیدها: 198587



یکشنبه 88 تیر 7 :: 11:57 عصر ::  نویسنده : بهار

بازم سلام .
اینم سومین پستم تو یه روز به تلافی اون چند روز غیبت دارم رکورد می زنما  !!!!!!!!!
راستش دوست داشتم این خاطره رو همون روز پنجشنبه که اتفاق افتاد بنویسم ، ولی خوب به علت جریانات پیش اومده و عواقب بعد جریانات، نشد . حالا با یه کم تاخیر می نویسم .
پنجشنبه 9 صبح کمیته مرگ و میر داشتیم . تا پزشکها اومدند و همه جمع و جور شدند تقریبا دیگه 9 و نیم و اینا شد . قبل از جلسه ، رفتم تو دفتر مدیر تا 61 عدد پرونده فوتی 3 ماهمون رو ببرم ، مدیر بیمارستان و مترون داشتند در مورد انتخابات صحبت می کردند .
من که وارد شدم متوجه شدم که مدیر داره به من اشاره می کنه ، ولی خودمو زدم به کوچه علی چپ که یعنی من متوجه صحبتای شما نیستم . آخه می دونست که من احمدی نژاد دو آتیشم !!!
بعد که بی توجهی منو دید یهو گفت : البته لابد خانم یه چیزی می دونستند که به آقای دکتر رای دادند !!!!!!!!! خلاصه یه کم کل کل کردیمو تموم شد  .
بعد کمیته ، یعنی بعد نهار در واقع ، قرار شد با بچه ها بریم توی محوطه بیمارستان ، دم خود کلبه ،جاتون خالی شیرموز بخوریم . من و مینا و کبری و شمسی .
رفتیم نشستیم و سفارش دادیم و در حال نوشیدن شیر موز ، من داشتم جریان صبح و انتخابات و حرفای دکتر رو واسه بچه ها تعریف می کردم که چشمتون روز بد نبینه !!!!!!!!!!
فکرشو بکنید ،داشتم می گفتم دکتر ... گفت،  که یهو دیدیم عین اجل معلق بالا سرمون ایستاده و داره می خنده !!!!!!!!!!!
باورتون نمیشه که در آن واحد هر 4 نفرمون با هم از جا بلند شدیم و جیغ کشیدیم  : هه.....................
داشتیم سکته می کردیم . اونم خودش از خنده روده بر شده بود . یهو گفت : نترسین بفرمائین !!! حالا کی مهمون کرده ؟؟
مینا با ترس و خنده و هیجان گفت : بفرمائید آقای دکتر . خانم .... !!!!!!!!!!
دکترم خندید و گفت : نترسین . بفرمائین . خداحافظ ..........
و رفت ...........
ولی نمی ونید چه حالی داشتیم . من که نمی دونستم چی بگم ؟؟؟ داشتم می گفتم دکتر ... اینو گفت که یهو جلو روم ایستاد !!!!
باور کنید که تا کلی وقت بعدش هم شوکه بودیم هم  می خندیدیم . یعنی داشتیم از خنده می مردیم . فروشنده هم که خوب هم ما رو می شناخت و هم دکتر رو ، توی کلبه پکیده بود از خنده .
خیلی جالب و خنده دار بود . اما من می دونم که حالا هر وقت منو ببینه ، کلی متلک بارم می کنه . تا امروز که فرصتش پیش نیومده ، از امروز به بعدش رو خدا بخیر کنه .
چهارشنبه و پنج شنبه هم باید برم بسیج جامعه پزشکی واسه کارگاه آموزشی .
بیمارستان این همه پزشک و پرستار داره ، دیوار کوتاهتر از من ندیدند که منو معرفی کردند !!!!! اونم چی ؟ 2 روز از ساعت 8 تا 1 . نه که منم خیلی حوصله این جور جاها رو دارم ؟!!!!!!!!
عزا گرفتم چطور تحمل کنم !!!!!! ولی وقتی دکتر میگه ، یعنی سکوت کن و فقط اطاعت امر . حق اعتراضی وجود نداره عزیزم . پس میریم ، هیچیم نمیگیم .
خوب دیگه ، تا مثل دیشب بد خواب نشدم ، پاشم برم بخوابم که خوابم میاد .
حالا بذار یه رباعی هم از خیام واسه حسن ختام بنویسم و برم :

 

این چرخ که با کسی نمی گوید راز
کشته به ستم هزار محمود و ایاز
می خور که نبخشد به کسی عمر دراز
وانکس که شد از جهان ، نمی آید باز ..........

 

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم .........


خداوند یار و یاور همه تون باشه در پناه حق ..........




موضوع مطلب :